شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

خاطره ای ازیک انقلابی شش ساله !!!

سال 57 من کلاس اول ابتدایی بودم . معلمی داشتیم به اسم  خانم سیدن ، خدا حفظش کند معلمی انقلابی مومن و متعهد بود که همان سالها هم با حجاب کامل سر کلاس حاضر می شد .  مدارس  آن زمان به دلیل شرایط انقلابی نیمه تعطیل بود . خوب به یاد دارم که کلاس درس ما آخرین کلاس در انتهای سالن مدرسه بود من هم مبصر کلاس بودم . جوانان انقلابی نراق مرتب بر روی دیوار ها  شعار هایی از قبیل مرگ بر شاه ، مرگ بر لیبرال ، مرگ بر ضد ولایت فقیه می نوشتند . رنگ این دیوار نویسی ها را هم پدر ما در اختیارشان می گذاشت چون در آن روز در نراق ما فقط مغازه رنگ روشی داشتیم . پدرم تعریف می کند که به آنها یاد می دادم که من نمی توانم به شما رنگ بفروشم ولی زمانی که در منزلی کار می کنم شما این رنگ های مورد نیاز خودتان را ظاهرا سرقت کنید که من  را نتوانند تحت فشار قرار دهند . ما دو دهنه مغازه در میدان اصلی نراق داشتیم که یکی از آنها شیشه بری و یکی دیگرهمزمان الکتریکی و رنگ فروشی بود . پدرم یک روز بر روی شیشه مغازه شیشه بری عکسی از امام و موسی صدر را می چسباند که پاسگاه ایشان را احضار و اعلام می کند شما باید این تصاویر را بردارید . 

او توجهی نمی کند و آنها هم شب به مغازه می آیند و با قنداق اسلحه شیشه را می شکنند ،عکس را برداشته یک تیر هم داخل مغازه شلیک می کنند که تعداد زیادی از جام های شیشه را خورد می کند .اواخر همان شب  فردی آمد و به پدرم اطلاع داد که برای مغازه این اتفاق افتاده است ،ایشان به همراه مرحوم عمویم( حاج مسلم )  که از انقلابیون فعال آن زمان بود به مغازه رفتند ولی با جو خفقانی که ایجاد کرده بودند کار خاصی نمی توانستند انجام دهند .  فرمانده پاسگاه آن روز نراق و معاون ایشان هردو مستاجر ما بودند  یکی از آنها در منزل روی مغازه ها و دیگری در منزل قدیمی خودمان در محله پائین سکونت داشت . خبر دادند که شیشه را همین معاون پاسگاه شکسته است و در زمان شکستن شیشه فحش های ناموسی هم می داده . مادرم خیلی ناراحت بود و از پدر می خواست که این فرد را از خانه بیرون کند ولی پدرم اشاره می کرد که این کار درست نیست و برایمان مشکل درست می شود و هنوز قراردادش تمام نشده است . خوب به یاد دارم که عصر روز بعد از این حادثه   مادرم چادرش را به کمر بست و من و احمد هم به دنبالش رفتیم به طبقه بالا . معاون پاسگاه وسط اتاق نشسته بود با دیدن حالت عصبانی مادرم رنگ از رخصارش پرید . مادرم از او سوال کرد شنیدم که تو با قنداق اسلحه شیشه مغازه را شکستی و عکس امام را برداشتی  و در مقابل مردم فحش ناموسی دادی این درست است ؟ او که اصلا فکرش را هم نمی کرد که با  چنین واکنشی مواجه شود گفت خوب که چی !! بنده خدا تا این حرف را زد مادرم سیلی محکمی به گوشش نواخت . ما هم که بچه خردی بیش نبودیم وحشت کرده بودیم . معاون پاسگاه عصبانی شد و دست کرد زیر تشکی که روی آن نشسته بود یک کتابچه در آورد و فریاد می زد به حکم قانون اجازه دارم شما را بکشم و قانون به من این اجازه را داده است . مادرم چند تا بد و بیراه نثارش کرد و از اتاق خارج شد و او حتی جرات نکرد از جایش بلند شود .  پدر و عموهایم بخصوص مرحوم حاج مسلم و پسر عمه های پدرم که از تهران آمده بودند و آن روز میهمان ما بودند در راه پله منتظر بودند که اگر به مادرم توهین یا جسارتی بشود معاون پاسگاه را به روز سیاه بنشانند او هم که این موضوع را فهمیده بود حتی از جایی که نشسته بود هم بلند نشد چه برسد به برخورد فیزیکی . این اتفاق و ارتباطی که مرحوم حاج مسلم با جوانان انقلابی داشت باعث شد که به این نتیجه برسند که برای بیرون کردن این فرد از خانه ما  باید نراق را ترک کنیم تا آنها با تهدید کردن  به آتش زدن خانه او را مجبور کنند نه تنها از خانه ما برود بلکه نراق را هم ترک کند . قرار شد ما اثاثیه منزل خودمان را از طبقه بالا به پائین منتقل  کنیم  که این کاردور از چشم خانواده معاون پاسگاه صورت گرفت و ما به همراه عمویم تقریبا 10 دی ماه 1357 راهی مشهد مقدس شدیم . خوب به یاد دارم اتوبوس نراق در نزدیکی های  چهار را ه کوکا کولا  از روی یک لاستیک مشتعل عبور کرد و من خیلی ترسیدم که الان اتوبوس آتش می گیرد . اون روزها ترمینال نبود اتوبوس نراق در یک گاراژ متوقف می شد . خیابان ها خیلی شلوغ بود و صدای رگبار گلوله دائم به گوش می رسید . با ترس و با هزار مصیبت کوچه به کوچه و خیابان به خیابان خودمان را به منزل یکی از اقوام در همان نزدیکی های خیابان نیروی هوایی رساندیم .  روز بعد هم پدرم بلیط گرفت و راهی مشهد شدیم . به مشهد که رسیدیم آنجا هم خیلی شلوغ بود مرتب تظاهرات می شد و گاردی ها هم مردم را به گلوله می بستند . هوا هم خیلی سرد بود . نظامی ها دور تا دور حرم و خیابان طبرسی را محاصره کرده بودند . خدا رحمت کند عمویم حاج مسلم را او  اغلب اوقات من را بر دوش می گرفت و به تظاهرات می برد . آیت الله شیرازی در آن موقع از مراجع بزرگ و انقلابی مشهد بود  یک روز به همراه عمویم به دفتر ایشان رفتیم . گاردی ها دفتر را به گلوله بسته بودند و تمام دیوارهای دفتر سوراخ سوراخ بود .  من وبرادرم احمد خاطرات زیاد و بسیار جالبی در همان حس و حال کودکی از آن دوران داریم . کنار قبر امام رضا(ع) چنان خلوت بود که نماز جماعت با کمتر از 10 نفر برگزار می شد . در روبروی مرقد محلی بود برای روشن کردن شمع ما هر کدام یک شمع می خریدیم و در آن محل روشن می کردیم برای اینکه متصدی آن محل شمع ما را خاموش نکند و به نفر بعدی نفروشد شاید بیشتر از دو ساعت در کنار آن می ا یستادیم تا اینکه خوب بسوزد و خاموش شود . شهدای تظارات مشهد را به حرم می آوردند و با خاک گلیم های مرقد تبرک می کردند در طول پانزده روزی که ما مشهد بودیم کار من و احمد شده بود اینکه برویم حرم و منتظر باشیم تا شهیدی را بیاورند و تبرک کنند و ما به آنها نگاه کنیم  . در دنیای کودکی خود  از دیدن این تصاویر دلخراش اصلا وحشتی نداشتیم . یک روز مادرم سنجاق سینه ای برایمان خرید که روی آن عکس امام بود من این سنجاق را بر سینه خوم  نصب می کردم وبه تحریک عمویم  تک و تنها در خیابان مقابل حرم در مقابل گاردی های مسلح شعار می دادم و آنها هم از دیدن طفلی 6 ساله ای که تنها به خیابان آمده و شعار می دهد با تعجب می خندیدند و بعضی از آنها حتی دست هم بر سرم می کشیدند . تکیه کلام من هم این شعار بود که نون و پنیر و سبزی شاه چرا می لرزی خمینی کارت نداره خودت .......  از منزل ما تا حرم باید از یک بازارچه عبور می کردیم تمامی کسبه این بازار تا من و احمد پا به بازار می گذاشتیم به هم اشاره می کردند که بچه انقلابی ها اومدن . و هر کدام به نوعی به ما ابراز احساسات می کردند . یک روز که با فاصله 100 متری از مادرم داشتم توی خیابان تک و تنها شعار می دادم یک لبو فروش مرا بغل کرد و روی صندلی کنار چرخش نشاند و یک بشقاب لبو برایم گذاشت و گفت به خاطر شعارهایت این لبو ها را بخور  مادرم که به فاصله چند دقیقه رسید فکر کرد من خودم از اون آقا لبو خواستم دست من را گرفت و از صندلی پائین کشید و قصد داشت کتکم بزند که اون مرد مداخله کرد و گفت نه خانم من خودم بهش لبو دادم بعد هم یک بشقاب برای مادرم و احمد کشید و مادرم هر کاری کرد پولش را نگرفت . ما 15 روز مشهد بودیم و در روز 26 دی ماه به قم رسیدیم همان روز بود که در قم مردم خوشحال بودند که شاه فرار کرده . وقتی به نراق آمدیم معاون پاسگاه هم به دلیل تهدید بچه حزب الهی های نراق منزل ما را تخلیه  و به منزلی در همان محله خودمان رفته بود .  این جریان و رفتن ما از نراق به مشهد و دیدن تهران در آن زمان تصاویر بسیار جالبی از انقلاب و حال و هوای آن روز در ذهن من شکل داده است . این خاطره را نوشتم تا به عزیزان بزرگتر از خودم این پیام را بدهم که اگر یک کودک 6 ساله می تواند از انقلاب اینهمه مطلب بنویسد شما چرا دست به قلم نمی شوید و خاطرات خود را برای مستند کردن حوادث انقلاب نمی نویسید . نسل آینده برای شناختن حقایق و مظلومیت های این انقلاب نیاز به این مستند نگاری های تاریخی دارد امید است که این حرکت موجب شود فعالان انقلابی آن زمان نراق اگر امکانی برایشان هست این وقایع را به رشته تحریر در آورند و اگر این امکان نیست در قالب تعریف خاطره و ظبط فیلم برای نسل های دیگر باقی گذارند . مرحوم حاج مسلم الان حدود 8 سال است از دنیا رفته و تمامی خاطرات خود را هم به گور برده است و من توانستم چند روز از فعالیت های او را مستند کنم این یک فاجعه است نه به این دلیل که او عموی بنده بود به این دلیل که بین نسل آینده و گذشته شکاف ایجاد می شود و فکر می کنند انقلاب به همین راحتی به دست آمده است

نظرات 7 + ارسال نظر
جواد دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 03:29 ب.ظ http://691370.PELAKFA.COM

سلام.شهر نراق تو کدوم استانه؟

سلام . استان مرکزی . شهرستان دلیجان

مدرسّه غیر دولتی آبشار محلات جمعه 16 اسفند 1387 ساعت 07:02 ب.ظ

جناب آقا ی مرادی نراقی از عرض تبریک به پگاه محمدی و دبیر زحمت کشش تشکر می نماییم



محلات مدرسه راهنمایی غیر دولتی آبشار

سلام
ممون از لطف شما
از شما و دانش آموزان آن واحد آموزشی دعوت می کنم در ایام تعطیلات نوروزی از بافت تاریخی نراق دیدن فرمایید .

مدرسه آبشار محلات چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 02:02 ب.ظ

دختر خوبم پگاه محمدی

کسب رتبه ممتاز و برتر در مرحله دوم مسابقات المپیاد ریاضی

در سطح شهرستان را

به شما دانش آموز عزیز / خانواده محترم

و دبیر دلسوز سرکار خانم نسرین بخشی

تبریک می گویم.

سهیلا بخشی

موسس مدرسه راهنمایی دخترانه

غیر انتفاعی آبشار محلات

+

مدرسّ آبشار سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 03:14 ب.ظ

به نام خدا

دانش آموز گرامی : پگاه محمدی


کسب رتبه ممتاز و برتر درمرحله دوم المپیاد ریاضی سال اول راهنمایی در سطح شهرستان را به شما ‍؛ خانواده محترم و دبیر مجرب سرکار خانم نسرین بخشی تبریک و تهنیت عرض می نماییم .


مدرسه راهنمایی غیر دولتی دخترانه آبشار
شهرستان محلات

سلام
خیلی خوشحالم که این وبلاگ را برای عرض تبریک به سر کار خانم پگاه محمدی انتخاب نمودید . بنده هم به سهم خود این موفقیت ارزشمند را به ایشان ُ خانواده و معلملین گرامیشان تبریک عرض می کنم .
مرادی نراقی

سایت تبلیغاتی اراک سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.bazdid.net

سلام
لطفا اگر ممکن است سایت ما را در پیوندهایتان قرار دهید.
ممنون
www.bazdid.net

یه دوست پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام خوش تیپ . شنیدم شهردار شدی گفتم یه هدیه برات بفرستم لذا این شعر را تقدیم می کنم . البته گربه های نراق نه تنها عقیم نشده اند بلکه با سطل های جدیدی که نصب کردید دیگه دو قدمی را هم که همیشه راه می رفتن نمیرن و به همین دلیل پروار شدن .
خواجــــه پیشی (طرح عقیم سازی گربه ها )
بلا دور از جنابت خواجــــه پیشی! شنیدم بعــــد از این بابا نمی‌شی!

گرفتند و شمــــــا را اختــه کردند دکان عـــــــاشقی را تخته کردند

چه پیش آمد تو را یکباره پیشی!؟ چه می گویم چه پیشی و چه پیشی؟!

تو بودی فتحعلی شاه و به ناچار شدی آغـــــــــــــا محمّدخان قاجار!

بمیـرم از برای آن سبیلــــــــــــت برای جسم و جـــــان زخم و زیلت

نشو غمگین فدای اخم و تخمت اگر اخته نمودندت به... هر حال!

لبت زین اختگـــــی پرخنده باشد که خود"پیش" آمدی فرخنده باشد

چرا نفرین و اینســــان گریه زاری دعایی کـــــــــن به جان شهرداری

همان بهتر در این عصـــــر گرانی مجـــرد باشی و تنهـــــــا بمانی

چو شد از سر غم اهل و عیالت شوی فارغ ز غصّه، خوش به حالت

زمانی که شدی عاری ز مردی ز بند مشکلات آزاد گــــــــــردی

غم نــــــــــــــان و معــاش خانواده توقّعهــــــــای یـــــــــــــــار پرافاده

ز عشق دلبری نـــاز و سه ساله اضافـــه کــــــــار در سطــــــــل زباله

"فدایت گردم" و آی لاو یــــو"ها ســـــــــــر دیوار، انواع میــــــــوها!

برای حفـظ او بـــــــا صــــد فلاکت جدل بــا گربه‌هــــــــای بی‌نزاکت

برای شـــــــام فرزندان بیمــــــار بسی سگ‌دو زدن در کــوی و بازار

اگــــــــــــر پایش بیفتد گاه دزدی نه رسمی همچو ماها؛ روزمزدی!

میان بچه هــــــــای تخس و پر رو به دام افتادن و خوردن ز هرســـو!

فرود سنگ روی پـــــــــــــا و کله کتک خوردن ز قصــــــــاب محله

مگر یابی ز جـــــــایی استخوانی سر سفـــــــــره گذاری تکّه نانی...

از آنســـــــو در غم مردی نزن زار که دنیــا گشته از این جنس بیزار

ز مردان بر نمی خیزد بخـــــــاری که افکندند مردی را به خـــــواری

زمانه پر ز نامردی است پیشی! که از مـردی سبیلی ماند و ریشی

رها از آنچـــــه می دانیم و دانی برو لذت ببــــــــر از زندگـــــــانی!



سعید سلیمانپور
(بوالفضول ‌الشعرا)


سلام
شعر بسیار زیبا وپر معنی است از هدیه شما ممنونم البته ما یه کار دیگه ای کردیم که گربه ها از اون بسیار راضی به نظر می رسند و اون معدوم کردن ۵۰ سگ ولگرد طی دو ماه گذشته بود .
حالا گربه ها با خیال راحت به عشق و حالشون برسن و به جان من و شما دعا کنن .
تذکر

سعید پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام
دوست خوبم جناب آ‌قای مرادی
لطفا وبلاگ را زودتر به روز کن درسته که رئیس شدی ولی قرار نبود که فضای مجازی را تعطیل کنی .

سلام
آقا سعید گل
وبلاگ نویسی هم مثل شعر گفتن است باید حس و حالش باشه تا بتونی مطلب بنویسی یا اینکه بهانه ای برای نوشتن داشته باشی
رئیس جمهور هم ۸ ماه است وبلاگش را به روز نکرده اون وقت شما ما را رئیس گیر آوردی ؟‌
دیگه از رئیس جمهور که رئیس تر نداریم!!!
شوخی کردم. به چشم سعی می کنم وقت بیشتری برای وبلاگ قرار دهم . دیگران هم این اعتراض را کرده بودند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد