شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

آی خوب شد عبدالله محمودی شهید شد !!!


هر وقت از کنار آب انبار پائین (حاج عبد الباقی) رد میشم تصور می کنم عبد الله محمودی  روی تختگاه آب انبار  نشسته و با تبسمی که همیشه  روی لب داشت به من نگاه میکنه و میگه  حالا نوبت تو است که ظرف های مردم را پر آب کنی   پس  تا فرصت داری کوتاهی نکن و ......  

داستان از اینجا شروع میشه که ما بچه های محله پائین تاچشم پدر و مادرمون را دور می دیدیم   جلوی آب انبار جمع می شدیم برای بازی و پاتوق عبد الله هم که  چند سالی از ما بزرگتر بود  سکوی جلوی آب انباربود .

عبد الله به خاطر سن و سالش هم بازی  ما نبود فقط می نشست و به بازی ما  کوچکتر ها نگاه می کرد ، هروقت هم که دعوامون  می شد ما را از هم جدا می کرد .  

خیلی از اهالی محله به خصوص قدیمی تر ها وقتی می خواستن چای خوب نوش جان کنن حتما باید آب از آب انبار می آوردند و یکی از علایق ما دراون دوران این بود که اونها  ما را داخل آدم حساب کنن و کوزشون را بدن دست ما بریم آبش کنیم بیاریم بالا ،بخصوص  پیر زن ها و پیر مرد ها که توی جیبشون آجیل هم داشتن و به عنوان پاداش به ما می دادن .    

تا عبد الله شهید نشده بود  کسی صدای ما نمی زد و کوزش را دست ما کوچکتر ها  نمی داد،  لذا همیشه این فرصت نصیب اون بنده خدا می شد . حضور رقیبی مثل عبد الله عقده ای بزرگ شده بود سر دل ما بچه های کم سن و سال  به همین دلیل وقتی خبر شهادتش را شنیدم  توی عالم بچگی نفسی از ته قلب کشیدم وبا خودم گفتم (( آی خوب شد عبد الله  شهید شد !!! ))

حال دیگه نیست  که بره کوزه های مردم را پر آب کنه بیاره بالا

ادامه مطلب ...