شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

پس گردنی مرحوم حاج محمود رزاقی به اردشیر زاهدی

  


یکی از روزهایی که دردفتر کارم نشسته بودم حاج محمود با لبخند همیشگی خود وارد شد. به احترامش بلند شده و صورتش را بوسیدم. حاج محمود برای من همیشه در این سال‌ها درمقام یک  فرمانده بود چون ما در بسیج در گروه ایشون سازماندهی شده بودیم. دردهه شصت هرهفته یک شب باید می‌رفتیم بسیج. این بزرگ بسیجی تاریخ نراق که قدرش هنوزهم بین نراقی‌ها و حتی بسیجی هامغفول مانده را دعوت کردم به نشستن .حاجی فرمودند : کارخاصی نداشتم فقط آمده‌ام به شما سری بزنم و خسته نباشیدی عرض کنم . من هم که خوشحال بودم از حضورش فرصت را غنیمت شمرده وبردمش توی خاطرات سال‌های دور. دراین جلسه خاطراتی از دوران سربازی را به صورت مختصراشاره کرد که متأسفانه دیگر فرصتی فراهم نشد تا بتوانم آن را در قالب فیلمی  مستند کنم.راستش را بخواهید فکرش رانمی کردم به این زودی حاجی از بین ما برود.چند روزی ازاین ماجرا گذشت، شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)  خواب دیدم با حاجی محمود داشتیم می‌رفتیم جبهه، فردا صبح روز شهادت توی گلزار دیدمش که داشت بین قبور شهدا آرام راه می‌رفت و فاتحه می‌خواند. تا من را دید به طرفم آمد و دستم را گرفتم ، نشستیم روی یکی از نیمکت‌های ورودی گلزار شهدا ، براش تعریف کردم که دیشب چه خوابی دیدم . لبخندی زد و گفت اتفاقاً خودم هم خواب دیدم که داشتم می‌رفتم جبهه پدرابوالفضل خاکی هم یه گوسفند آورده بود واصرارداشت این را با خودتان ببرید برای رزمندگان، حالا باید به بهش بگم برای بابای مرحومش یه خیراتی بفرسته. بعد از چند دقیقه صحبت هیئت عاشقان ثارالله عزاداری را از گلزار شروع کردند ومن دیگه حاجی را ندیدم تا صبح روز بعد که داشتم می‌رفتم شهرداری تا برم تهران برای اعزام به مأموریتی در مشهد مقدس . سر پل شهرک فاضل دیدم موتورحاج محمود روی زمین افتاده. به قول ما نراقی‌ها ناگهان بند دلم سلید. از مأمورکلانتری سؤال کردم چی شده؟ گفت: راننده موتوربا یه ماشین تصادف کرد و بردنش درمانگاه. سریع خودم رارسوندم به درمانگاه. حاجی روی تخت خوابیده بود. خانم دکتر امیر پور بالای سرش بود و هادی ایزدی هم بود. مزاحم معاینه خانم دکتر نشدم از آقای ایزدی پرسیدم حالش چطورِه ؟  گفت : چیزی نیست. کتفش شکسته و سرش هم کمی ضربه خورده ولی به هوش  است. چند دقیقه ای از دور نگاهش کردم. به هوش بود و ناله می‌کرد. خیالم راحت شد با خودم گفتم خدا را شکر چیز خاصی نیست. به آقای ایزدی گفتم من دارم میرم مأموریت مشهد سلام من را به حاجی برسون و بهش بگو مرادی هم اینجا بود. سریع آمدم شهرداری وبه سمت تهران راه افتادم تا برسم به پرواز مشهد. نزدیکی‌های تهران تلفنم زنگ خورد  یادم نیست کی بود پشت تلفن بود ولی گفت: حاجی محمود توی بیمارستان دلیجان فوت شد. ناگهان به یاد خوابم افتادم و اینکه تعبیرش این بود که حاج محمود رزاقی از بین ما پرکشید و رفت پیش دوستان شهیدش. با خودم گفتم حاجی دیروزتوی گلزارروزشهادت حضرت زهرا(س) حتماً ازشون خواسته که دیگه دعا کنن این عقب مانده از قافله شهدا به جمع آن‌ها برسه .

چند روزی که مشهد بودم فقط کارم شده بود دعا و ذکر به نیابت از طرف حاج محمود.

اما خاطره حاجی از اردشیر زاهدی..

اون روز حاجی در دفتر کارم تعریف کرد من سرباز که بودم توی خونه تیمسار فضل ا... زاهدی کار می‌کردم. وقتی تیمسارزاهدی متوجه شد من نراقی هستم خیلی تحویلم گرفت و اشاره کرد من هم نراقی هستم و اجدادم از نراقی‌های ساکن همدان هستن. حتی اسم چند نفرازنراقی‌های قدیمی را آوردوگفت ،بچه‌های این‌ها را اگر دیدی سلام من را بهشون برسون و برای ما ماست و نون نراق را بیار که طعم آن در هیچ ماست و نونی پیدا نمیشه. بعد تعریف کرد یک روز تیمسارزاهدی اردشیر را به من سپرده بود که مواظبش باشم تا برسه به مدرسه وبعدهم که تعطیل شد تا خونه بیارمش . یک روز به حرف من گوش نکرد ودرعبورازخیابان نزدیک بود بره زیرماشین. من هم باعصبانیت یک پس گردنی محکم به اردشیرزدم. اردشیرکه زورش به من نمی رسید گفت:  حالا که بریم خونه میگم بابام پدرت را دربیاره.راستش را بخواهی خیلی ترسیده بودم وقتی رسیدیم خونه اردشیرماجرارا برای تیمسارتعریف کرد. تیمسارهم علت  کتک زدن را از من پرسید و من هم عرض کردم به حرف من گوش نداد و نزدیک بود با یه ماشین تصادف کنه. تیمسار هم لبخندی زد و گفت خوبش کردی  این پدر سوخته را.

مدت‌ها بود قصد داشتم این خاطره جالب وجذاب حاجی محمود را به گونه ای مستند کنم ولی فرصت و مجالی دست نمی‌داد. بالاخره با کمک مهندس محمد رزاقی نوه حاج محمود و پدر بزرگوارش جناب آقای مرتضی رزاقی فرزند ارشد حاجی مدارک و شواهدی به دست آمد که صحت  این خاطره را تأیید می‌کرد.

عین این خاطره ای را که بنده مکتوب کردم حاجی برای فرزندانخود هم  نقل کرده بود.

 طی تماسی که با برخی نراقی‌های مقیم همدان ازجمله جناب آقای مهندس ناصر نراقی داشتم تأیید کردند که تیمسارزاهدی با آن‌ها نسبت فامیلی داشته وزن عموی آن‌ها (مرحوم صادق نراقی نماینده دور هجدهم مجلس شورای ملی) حشمت خانم خواهر زاده تیمسار زاهدی بوده است . 

روحش شاد و یادش گرامی باد .