شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

تا رمق در بدن دارم می آیم

خدا توفیق داد و یک عاشورای دیگر زنده بودیم و دیدیم که چگونه شیعیان علی ابن ابیطالب در سوک فرزند زهرا بر سر و سینه می زدند و با ذکر حیدر ُ حیدر خود زمین را به لرزه در آورده بودند . در این بین چهره پیر عزاداران حسین ُ پدر شهید غلامرضا یوسفی دیدنی بود . با اینکه دیگر رمق راه رفتن ندارد ولی هنوز هم در وسط دسته کفن پوش صدای حیدر حیدر اوست که به جوانان شور می دهد . او همچنان علم به دست تجربه سالها عزاداری خود را بر مظلوم کربلا به نسل جوان منتقل می کند تا شعار های اصیل و ریشه دار که از سر صدق و اخلاص گفته شده است  در بین آهنگ ها و سبک های جدید مداحی  امروز گم نگردد . 

خدا او و  تمامی پیران را که برکت شهر هستند حفظ نماید .

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد .  

سقای حسین سید وسالار نیامد .    

علمدار نیامد ُ علمدار نیامد .

پدر شهید یوسفی

مسیحیان در این شبها به وهب و هانیه فخر می فروشند

 

داستان قمر وهب و هانیه یکی از زیبا ترین و احساسی ترین داستانهای کربلا است که می تواند برای تازه دامادان و نو عروسان الگو باشد . عاشورا سراسر الگو و درس است . هر نسلی و گروهی برای خود در کربلا نماینده دارد و وهب و هانیه نماینده مسیحیان و تازه داماد ها و تازه عروس های تاریخ هستند که با یک تصمیم درست ، خود را تا قیام قیامت جاودانه کردند . داستان از این قرار است که در بیابانهای ثعلبیه خیمه ای بود سیاه که سه نفر در آن سکونت داشتند . این سه نفر قمر ، وهب و هانیه نام دارند که هر سه مسیحی بودند . در مسیر کاروان امام به کربلا اما در کنار این خیمه فقیرانه فرود آمدند و از قمر حال و روزگار او را پرسیدند او فرمود پسر رسول خدا پسرو تازه عروسی دارم که برای چرای گوسفندان به کوه رفته اند  ما در اینجا در مضیقه آب هستیم . امام او را با خود به نزد تخته سنگی در نزدیکی خیمه برد  و با نیزه خود آن سنگ را کنار زد چشمه ای پدیدار گشت و پیر زن بسیار خوشحال شد . هنگام خدا حافظی امام به قمر گفت وقتی که فرزندت از چرای گوسفندان بازگشت به او بگوبه ما بپیوندد و ما را در دفاع از حق و مبارزه باظلم کمک کند .

پیر زن از برخورد و کرامت امام به وجد آمده بود .وقتی که وهب برگشت داستان ملاقات با امام ، چشمه آب و پیام  را برای او بازگو کرد هر سه شیفته امام شدند خیمه و  بنه را جمع کرده و به کاروان امام  پیوسته و اظهار اسلام کردند .  وقتی که به کربلا رسیده بودند 9 روز از ازدواج آنها می گذشت .

در روز عاشورا قمر به فرزند خود گفت اکنون باید در دفاع از فرزند رسول خدا جان خود را فدا کنی و به غیر از این از تو راضی  نخواهم شد .

هانیه چون تازه عروس بود ابتدا مانع رفتن وهب می شد تا اینکه هر دو به نزد امام آمدند و هانیه از امام دو قول گرفت که اگر وهب کشته شد من را به اهل بیت خودت ملحق کنی و دوم اینکه وقتی وهب شهید شد و با حور العین محشور گشت شاهد باشد که او هانیه را فراموش نکند . این گفتار از دل برخواسته هانیه امام را منقلب کرد . قطرات اشک از چشمان مبارکش جاری گشت . هانیه را آرام کرد و قول داد که به خواسته او عمل کند .

وهب به میدان رفت و با رشادت بسیار جنگید تا اینکه سپاه کفر هر دو دست  او را قطع و اسیر کرده به نزد عمر سعد بردند . آن ملعون دستور داد که وهب را گردن زدند و سر او را به سوی لشکر امام پرتاب کردند .  قمر سر را در آغوش گرفت و خون صورتش فرزندش را ا پاک کرد و فرمود (( حمد و سپاس خداوندی را که با شهادت تو ، روی مرا سفید کرد)) و سر را به سوی سپاه دشمن پرتاب کرد . عمود خیمه را از جای کند و دو نفر از کفار را کشت و به دستور امام به خیمه ها بازگشت . هانیه که جنازه بی سر وهب را در میدان جنگ  دید خود را به روی آن انداخت و به او می گفت بهشت گوارای وجودت . شمر ملعون  که این حالت را دید به غلام خود رستم دستور داد که با عمودی او را بکشد .او هم  با ضربه ای این نو عروس کربلا را  به شهادت رساند و هانیه تنها زنی بود که در کربلا در دفاع از حریم ولایت به شهادت رسید . 

در روز عاشورا  17 روز از عروسی آنها و 10 روز از مسلمان شدنشان می گذشت . 

 ((هانیه و وهب ماه عسل را در بهشت در حالی گذراندند که خدا  رسول از آنها راضی بود ))  .

 

امام اجازه نفرمودند!!!

 

هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم ، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری  می اید. زعفرجنی گفت :(( کیست که در وقت شادی ، گریه می کند؟!)) دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدند وزعفر از آنان سبب گریه را پرسید .آنان گفتند : (( ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی ، در  حین رفتن به آن شهر  ، عبور ما به رودفرات افتاد که عربها به ان نواحی نینوا می گویند .  ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ودر حال جنگ هستند .  وقتی که نزدیک آنان شدیم ، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام ، پسر همان اقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده ، یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ وراست خود نگاه می کرد ومی فرمود : ((آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟!)) و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار ، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند . وقتی که این واقعه ناگوار  را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت  می رسانند .)) به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید ، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد وهمگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند . خود زعفر گفته است : (( وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم ، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ رالشکریان دشمن فراگرفته است ، بعلاوه صفهای فرشتگان زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار فرشته ی دیگر یک طرف، ملک نصر با چندین هزار فرشته از  طرف دیگر ، جبرئیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف ، ودر یک طرف دیگر  اسرافیل ، ملک ریاح ( فرشته بادها ) ، فرشته ی دریاها ، فرشته ی کوهها ، فرشته ی دوزخ و فرشته ی عذاب و... هر یک با لشکریان خود منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند . بعلاوه ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر ( علیهم السلام ) از ادم تا خاتم همه صف کشیده ، مات و متحیر مانده بودند . تمام موجودات و حقیقت کل اشیا در کربلا بودند و همگی گریان . چه کربلا و چه غوغائی .خاتم پیامبران ( ص ) آغوش  خود را گشوده و به امام حسین علیه السلام می فرمود:(( پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به راستی که مشتاق تو هستیم .))حسین بن علی علیه السلام یکه و تنها در میان میدان  با زخمها و جراحات فراوان ، پیشانی شکسته، با سری مجروح، با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود  و در هر نفسی که میکشید  ، از حلقه های زره خون می چکید اما اصلا" توجهی به هیچ گروهی از ان فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت ان حضرت برسم  .  همانطور که از دور نظاره میکردم ودر کار ان حضرت حیران بودم ،ناگهان دیدم که اقا امام حسین  علیه السلام سر غربت از نیزه ی بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا .در این هنگام   همه فرشتگان به سوی من نگاه کردند و مرا اجازه دادند تا نزد حضرت بروم . من خود را خدمت حضرت رساندم و عرض کردم : من با نود هزار جن به یاری شما امده ام . اگر بخواهی تمام دشمنانت را قبل از اینکه از جای خود حرکت کنی نابود میسازیم . حضرت فرمود : ای زعفر  ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد .اما لازم نیست که زحمت  بکشید ،شما برگردید .عرض کردم : قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمائید ؟!  حضرت فرمود :  خداوند چنین نخواسته است و باید به لقای حضرت دوست برسم  . اگر من در جای خود بمانم  خداوند بوسیله چه کسی این مردم  نگونبخت را مورد  امتحان قرار دهد ؟ و چگونه از کردار زشت خود آگاه خواهند شد ...  جنیان گفتند : ای حبیب خدا و ای فرزند حبیب خدا ! به خدا سوگند اگر اطاعت از تو لازم و مخالفت با تو حرام نبود ، سخنت را قبول نمی کردیم  و تمام دشمنانت را پیش از دستیابی به تو از میان می بردیم . حسین بن علی علیه السلام فرمود : به خداوند سوگند که ما بر این کار از شما جنیان تواناتریم  ولی باید حجت بر مردم تمام شود  تا (( آنکس که گمراه می شود با دلیل گمراه شود و انکس که هدایت می شود  با دلیل هدایت شود .))    من (زعفر ) به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم  .وقتی که ما جنیان به محل خود رسیدیم ، بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم . مادرم به من گفت : پسرم چه میکنی ؟! کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت بر گشتی ؟!   گفتم :مادر ! پسر ان بزرگواری که ما را مسلمان کرد ، اینک در کربلا در چنان حالی است که من رفتم تا یاریش کنم اما ان حضرت اجازه نفرمود و چون امر امام واجب بود ، باز گشتم  .مادرم  وقتی که سخنان را شنید ، گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه (س )  چه بگویم ؟! زعفر گفت : مادر ! من خیلی ارزو داشتم تا جانم را فدای انحضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود . مادرم گفت : ((بیا برویم ، من همراهت می آیم . مادرم جلو و من با لشکریانم از پشت سرش ، دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم  . )) و هنگامی که به انجا رسیدم ، از لشکریان کفار صدای تکبیر شنیدم  و چون نگاه کردیم ، دیدیم  که سر مبارک و درخشان اقا امام حسین علیه السلام  بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است . مادرم  خدمت حضرت امام سجاد علیه السلام رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد  ولی ان حضرت اجازه نداد و فرمود : (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها  اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند .))  

در نتیجه جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا حضرت سجاد علیه السلام  آنان را مرخص فرمود .

 

چه کس یا کسانی را مقصر می دانید ؟

چند وقت پیش مطلبی را نوشته بودم و آن مطلب حکایت از این داشت که عزیران مسئول در فرمانداری شهرستان دلیجان  به گونه ای  مسئولیت ها را با کمک نماینده مجلس بین خودشون  تقسیم کرده اند که اگر کسی زبان راجی (  کانال 2 )  نداند سر از مذاکرات و گفتگو هایشان در  نخواهد آورد .

واقعیت این است که در این سالها دری به تخته خورد و عباسی  شد نماینده مجلس و اون هم که خود را در رسیدن به این موفقیت  مدیون صمدی و دانشگاه پیام نور می دانست  رفیق گرمابه و گلستان  خود را که رئیس دانشگاه بود و سالها در حسرت پست و مقام دولتی آن هم از نوع نمایندگی مجلسش مانده بودراکردفرماندار (به قول خودش حاکم شهرستان) و باجناق جانش را  هم به سفارش عیال محترم کرد دست راست فرماندار ( معاون ) تاهم خیالش از بابت داشتن یه پایگاه قوی در فرمانداری برای انتخابات دور دوم  راحت باشه و هم اینکه فکر رقابت در دور دوم به سر صمدی نزنه و ..... این قصه سر دراز دارد و از حوصله این مطلب خارج است .  

اما نکته ای که اتفاق افتاده و بهانه به دست ما داد تا این مطلب را بنویسیم  این  است که برای اولین بار در طول انتخابات شهروندان نراقی جهت تشکیل هیات اجرایی دعوت نشدند و این هیات با ترکیبی یک دست مطابق میل حضرات راجی زبان تشکیل شد و انگار نه انگار که شهر نراق هم در این شهرستان وجود دارد .

((قابل توجه کاربرانی که از ترکیب و وظایف هیات اجرایی انتخابات اطلاعی ندارد اینکه در هر انتخاباتی 30 نفر از معتمدین شهرستان دعوت و در جلسه ایی از بین خود 8 نفر را به عنوان اعضاء هیات اجرایی انتخاب می کنند که این افراد وظیفه دارند  صلاحیت کاندید ها ، اعضاء شعبه اخذرای ، جابجایی صندوق و محل های اخذ رای و ..... را تعیین  نمایند ))   

اینکه همسایگان راجی زبان ما  نراقی ها راداخل آدم حساب نکردند ودر  ترکیب هیات اجرایی به بازی نگرفتن بماند، بیش از این هم از آنهاانتظار نمی رفت و شاید اگر ما هم به جای آنها بودیم همین کار را می کردیم ولی اینکه در نراق چه اتفاقی افتاده که دیگران جرات و جسارت چنین توهین فاحشی را به خود می دهند جای سوال و تامل  دارد .

شما در این خصوص چه نظری دارید ؟ 

چه کس یا کسانی را مقصر می دانید ؟

گوشه ای از مطالب طنز ملا احمد در کتاب خزائن

مدتها  است که   قصد  دارم  با آوردن مطالبی طنز گونه  وبلاگ را از این حالت یکنواختی خارج نمایم و چون همیشه سعی کرده ام در مطالب یک اصل مشترک  ارتباط موضوعی مطالب با نراق را حفظ کنم این کار بسیار سخت بود تا اینکه مدتی پیش در مطالعه کتاب خزائن ملا احمد نراقی به بخش جالبی برخوردم و به نظرم آمد که نقل مطالب و حکایت های ایشان این هدف را تامین می نماید.  

 برای خودم بسیار جالب بود که چگونه عالمی به این بزرگواری جهت  رعایت حال مخاطب خود و خارج شدن مطالب کتاب از سنگینی سعی می کند در قالب شوخی و مثال های جالب خواننده را ترغیب به خواندن متن و تدبیر در آنها  نماید. درادامه تعدادی از مطالب  ذکر شده ایشان در کتاب خزائن حضورتان تقدیم می گردد  .

- مرحوم نراقی در صفحه 325 کتاب خزائن خود می آورد روزی پیامبر (ص ) و حضرت علی ( ع) در کنار هم نشسته بودند و خرما می خوردند . پیامبر هر خرمایی را که می خورد پنهانی دانه آن را نزد حضرت علی (ع) می گذاشت تا اینکه خرما ها تمام شد . بعد پیامبر (ص) گفت هر کس که دانه نزد او بسیار است او بسیار پر خر  است . حضرت علی هم سریع جواب داد که هرکه خرما را با دانه خورده پر خر  تر است . در این موقع پیامبر تبسم فرمودند و دستور دادند که هزار درهم به آن حضرت انعام دادند .

- روایت است که روزی مردی از صحابه که قدی بلند داشت وارد مسجد شد و به قصد شوخی کفش  حضرت امیر را بر طاق بلندی نهاد ودر پای ستونی مشغول نماز شد  . حضرت چون از نماز فارغ گشت و این جریان را دید  منتظر ماند تا او به تشهد رفت، پس ستون مسجد را بلند کرد و گوشه عبای او را زیر ستون نهاد . دست مبارک را دراز کرد و نعلین خود برداشت و قصد رفتن کرد  آن مرد وقتی این حالت را دید به التماس افتاد و به دامن آن حضرت متوسل شد تا ایشان  ستون را دوباره بلند کرد و عبای خود را خارج نمود .

- مرحوم فاضل در صفحه 326 کتاب خود این  داستان را نقل می کند که : نعمان بن عمر و انصاری از صحابه شوخ طبع بود روزی به مسجد آمد و پیر مرد کوری را دید که ازا و درخواست نمود تا او را به جایی خلوت برای رفع حاجت ببرد . نعمان هم دست او را گرفت و بعد از چند بار دور زدن مسجد او را به وسط صحن برد و به او گفت همینجا قضای حاجت کن . پیر مرد هم که از همه جا بیخبر بود روبروی مردم کشف عورت کرد  و مردم هم می خندیدند تا اینگه او متوجه شد که چه کلاهی بر سرش رفته است . پیر مرد کور گفت اگر نعمان را بیابم با این عصای خود  چنان ضربه ای به او خواهم زد که تابحال نخورد باشد . روزی دیگر نعمان آمد و به گونه ای که پیر مرد نابینا او را نشنا سد زیر گوش او گفت نعمان در محراب به نماز مشغول است برو و ضربه خود را که گفته بودی بزن که الان وقت آن است  . دست پیر مرد را گرفت و به نزدیک محراب آورد عثمان بن عفان در  محراب در حال نماز بود. پیر مرد کور چنان ضربه ای بر سر عثمان زد که سر او بشکست و نعمان فرار کرد . نزدیکان پیر مرد به نزد عثمان رفته و برای او طلب بخشش کردند تا او خلاص شد .

-- عربی در زمان مجامعت با زن اجنبیه نشست و چون اراده جماع کرد به فکر معاد افتاد و برخواست ، زن گفت کجا روی ؟ مرد عرب گفت هر که بهشتی را که عرض آن مابین آسمان و زمین است به مقدار عرض چهار انگشت ...... بفروشد در علم مساحت احمق است .

اینها بود قسمتی از مطالب طنز آمیز فاضل نراقی در کتاب خزائن مطالب جالبتری هم بود که من صلاح ندیدم در اینجا آنها را بیاورم اگر علاقه دارید خودتان مراجعه نمائید .