شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

مسیحیان در این شبها به وهب و هانیه فخر می فروشند

 

داستان قمر وهب و هانیه یکی از زیبا ترین و احساسی ترین داستانهای کربلا است که می تواند برای تازه دامادان و نو عروسان الگو باشد . عاشورا سراسر الگو و درس است . هر نسلی و گروهی برای خود در کربلا نماینده دارد و وهب و هانیه نماینده مسیحیان و تازه داماد ها و تازه عروس های تاریخ هستند که با یک تصمیم درست ، خود را تا قیام قیامت جاودانه کردند . داستان از این قرار است که در بیابانهای ثعلبیه خیمه ای بود سیاه که سه نفر در آن سکونت داشتند . این سه نفر قمر ، وهب و هانیه نام دارند که هر سه مسیحی بودند . در مسیر کاروان امام به کربلا اما در کنار این خیمه فقیرانه فرود آمدند و از قمر حال و روزگار او را پرسیدند او فرمود پسر رسول خدا پسرو تازه عروسی دارم که برای چرای گوسفندان به کوه رفته اند  ما در اینجا در مضیقه آب هستیم . امام او را با خود به نزد تخته سنگی در نزدیکی خیمه برد  و با نیزه خود آن سنگ را کنار زد چشمه ای پدیدار گشت و پیر زن بسیار خوشحال شد . هنگام خدا حافظی امام به قمر گفت وقتی که فرزندت از چرای گوسفندان بازگشت به او بگوبه ما بپیوندد و ما را در دفاع از حق و مبارزه باظلم کمک کند .

پیر زن از برخورد و کرامت امام به وجد آمده بود .وقتی که وهب برگشت داستان ملاقات با امام ، چشمه آب و پیام  را برای او بازگو کرد هر سه شیفته امام شدند خیمه و  بنه را جمع کرده و به کاروان امام  پیوسته و اظهار اسلام کردند .  وقتی که به کربلا رسیده بودند 9 روز از ازدواج آنها می گذشت .

در روز عاشورا قمر به فرزند خود گفت اکنون باید در دفاع از فرزند رسول خدا جان خود را فدا کنی و به غیر از این از تو راضی  نخواهم شد .

هانیه چون تازه عروس بود ابتدا مانع رفتن وهب می شد تا اینکه هر دو به نزد امام آمدند و هانیه از امام دو قول گرفت که اگر وهب کشته شد من را به اهل بیت خودت ملحق کنی و دوم اینکه وقتی وهب شهید شد و با حور العین محشور گشت شاهد باشد که او هانیه را فراموش نکند . این گفتار از دل برخواسته هانیه امام را منقلب کرد . قطرات اشک از چشمان مبارکش جاری گشت . هانیه را آرام کرد و قول داد که به خواسته او عمل کند .

وهب به میدان رفت و با رشادت بسیار جنگید تا اینکه سپاه کفر هر دو دست  او را قطع و اسیر کرده به نزد عمر سعد بردند . آن ملعون دستور داد که وهب را گردن زدند و سر او را به سوی لشکر امام پرتاب کردند .  قمر سر را در آغوش گرفت و خون صورتش فرزندش را ا پاک کرد و فرمود (( حمد و سپاس خداوندی را که با شهادت تو ، روی مرا سفید کرد)) و سر را به سوی سپاه دشمن پرتاب کرد . عمود خیمه را از جای کند و دو نفر از کفار را کشت و به دستور امام به خیمه ها بازگشت . هانیه که جنازه بی سر وهب را در میدان جنگ  دید خود را به روی آن انداخت و به او می گفت بهشت گوارای وجودت . شمر ملعون  که این حالت را دید به غلام خود رستم دستور داد که با عمودی او را بکشد .او هم  با ضربه ای این نو عروس کربلا را  به شهادت رساند و هانیه تنها زنی بود که در کربلا در دفاع از حریم ولایت به شهادت رسید . 

در روز عاشورا  17 روز از عروسی آنها و 10 روز از مسلمان شدنشان می گذشت . 

 ((هانیه و وهب ماه عسل را در بهشت در حالی گذراندند که خدا  رسول از آنها راضی بود ))  .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد