شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

خاطره جبهه رفتن احمد

این روزه ها (هفته دفاع مقدس )من را یاد سالهای 59 می اندازه هفت هشت سال بیشتر نداشتم انقلاب تازه داشت تثبیت می شد که جنگ  شروع شد با فرمان امام بسیج شکل گرفت بچه های نراق هم با کمک بچه های سپاه محلات برای اولین بار ساختمان متروکه درمانگاه صفایی را که قفل و زنجیر بود با شکستن قفل آن به پایگاه بسیج نراق تبدیل کردند . خوب یادم هست اکثر بچه هایی که در بازکردن قفل پیشقدم بودند بعدها شهید شدند . مثل شهید بیابانگرد ، شهید باشی ، شهید غلامرضا قجری ، شهیدان کاظم و عبد الله محمودی ، شهید عباسی و شهید زنده حاج عباس باقری و حاج قدرت الله ایزدی و احمد ابولحسنی و ....

صادق رضی ، غلام محمد ابوالحسنی ، قدرت الله صادقی هم جزو اولین کسانی بودند که بچه ها را آموزش می دادند و بعد هم عازم جبهه می کردند . هر چند وقت یک بار  هم از بلندگوی مسجد جامع اعلام می کردند که عزیزی را برای پیوستن به قطعه شهدا تشییع می کنند . سالها گذشت و ما هم در کنار این برو بچه ها عشق می کردیم که بسیجی هستیم و به ما جازه میدهند در کنارشان در بسیج حاضر شویم . هنوز لبخند های شهید قاسم جعفری را از یاد نبرده ام ، خدا رحمتش کند مدتی فرمانده بسیج بود ،خدا مقامش رادر بهشت رفیع نماید. انصافا اگه شهید نمی شد حیف بود . اما نکته ای که من رو امشب مجبور کرد این چند سطر را بنویسم یاد خاطره ای است که در خصوص جبهه رفتم برادرم احمد دارم و برای من اتفاق افتاد و من که توفیق حضور در جبهه را پیدا نکردم با بیان آن همیشه این عدم توفیق را اینطور توجیه می کردم که: من اجر کتک خوردن خودم را با جبهه رفتن تو عوض نمی کنم .  

قضیه از این قرار بود که ما هر دو خیلی دوست داشتیم بریم جبهه ولی سن و سال و قد و هیکلمان اجازه این کار را نمی داد تا اینکه احمد یک روز با دست کاری کردن شناسنامه خودش موفق شد ثبت نام کند . راستش را بخواهید پدرمان با جبهه رفتم ما موافق نبود برای همین قرار شد احمد بدون اطلاع خانواده به جبهه برود و من به جای او پیش پدرمان کار کنم تا نبودن آن احساس نشود .

احمد به جبهه رفت و من که تا اون روز لحظه ای ازش  جدا نبودم خیلی برام سخت بود و شب و روز تو خواب و بیداری اون را صدا می کردم . بعدها مادرم گفت که شب ها تو خواب حرف میزنی و گریه میکنی . بگذریم بابام کاسب شهر بود و تابستان کارش خیلی زیاد بود و نبودن احمد خیلی از کارهای او را با مشکل مواجه می کرد . یادم هست دو روز بعد از رفتن احمد به جبهه صبح یک روز من را صدا زد و گفت بلند شو بریم سر کار . من هم چون قول داده بودم که جای خالی احمد را پر کنم خیلی زود لباس پوشیدم و رفتیم سر کار . کارمان شیشه بری بود .نمی دونستم چه نقشه ای برام کشیده . من را برد سر کار و یه شیشه خیلی بزرگتر از قدم داد دستم و گفت از این نبردبان برو بالا و آن را نصب کن . شیشه را که به دست گرفتم خیلی سنگین بود ،پاهام شروع کرد به لرزیدن، هنوز چند تا پله را بالا نرفته بودم که گفت برگرد و شیشه را بگذار زمین. چشم شما روز بد نبیند، شیشه را که گذاشتم زمین شروع کرد به کتک زدن من ومرتب می گفت با هم دست به یکی می کنیدکه بریدجبهه و شب ها هم برام تو خواب گریه میکنی .این که چه اتفاقی افتاد بماند  فقط میگم که چنان کتکی به من زد که من دقایقی از هوش رفتم ووقتی به هوش اومدم دیدم که تمام دنیا رو سرم می چرخد. با هزار زحمت خودم را از دتش نجات دادم و خونی مالی راه خونه را در پیش گرفتم. بگذریم تا وقتی که احمد از جبهه برگشت هنوز من در نقاهت کتک جبهه رفتم او بسر می بردم و همیشه از این خاطره اینطوری یاد می کردیم که من اجر و مزد  کتک خوردن خودم را با جبهه رفتن تو عوض نمی کنم  .

نظرات 8 + ارسال نظر
علی اکبرقجری شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 01:11 ب.ظ http://ghahvehghajari

سلام جناب م.م
من قجری هستم اهل گرگان دوست دارم بیشتردرموردشهیدغلامرضاقجری بدانم

سلام دوست عزیز
شما اصالتا نراقی هستید ؟
شهید غلام رضا قجری گل سر سبد شهدای نراق بود .
هیچکدام از شهدای نراق در داشتن دل و جرات در حد این شهید بزرگوار نبودند .
مبارزی فعال قبل از انقلاب و رزمنده ای پر توان در زمان جنگ بود .
برای بنده شهید غلام رضا الگویی تمام عیار به شمار می رود .
خدا او و مادرش را رحمت کند .
در گام های شهید قجری شور و حرارت انقلابی و غیرت موج می زد .

بهروز سه‌شنبه 10 مهر 1386 ساعت 09:05 ق.ظ

خوش به حالت که اون دوران کمی از من بزرگتر بودی و اوایل انقلاب با اون عزیزان گل و دوست داشتنی را دیدی .
من که از شما کوچیکترم هم چند تایی شون را یادم می اد . البته اون تشییع جنازه چند شهید که با هم آوردن چه غوغایی بود . فکر کنم سال ۶۶ بوده باشه . بارزه مشخص اون شهید غیاث عابدینی بود نمی دونم سالشو درست گفته ام یا نه . هر دو شهید یوسفی را هم یادم هست .
از شهید قاسم جعفری عزیز نیز گفته بودی . من یادمه ابتدایی می رفتیم از خونمون به سمت مدرسه در نراق نو که می رفتیم با بعضی ها هم مسیر بودیم . من اون روز با محسن جعفری که همکلاسی ام بود داشتم می اومدم نزدیک شهرداری که رسیدیم دیدیم چندین نفر جلوی درب بسیج بودن تا بسیج که رسیدیم شهید جعفری اومد این طرف خیابون و محسن را بغل کرد و باهاش وداع کرد . خیلی لحظه عجیبیه . با خانواده ات وداع می کنی و شاید دیگه امیدی به دیدنشون هم نداشته باشی . چه دلی داشته اند این شهدای عزیز . حال آن که شهید جعفری و دیگر شهدایی که همسر و فرزند نیز داشته اند این لحظات چقدر برایشون سخت تر بوده .
بعد از چند وقت یادمه که خبر شهادتش را آورند .
دل کندن از این دنیای فانی خیلی سخته . باید به این عوضی هایی هم که در این دور و زمونه به متاع دنیایی دل می بندن و این گونه کارشکنی و گاهی اوقات هم ندانم کاری می کنند یک جو غیرت اون شهدا و اسرا و جانبازان را نشون داد .

مانند شقایق زندگی کن ، کوتاه ولی زیبا
مانند پرستو پرواز کن ، طولانی ولی هدفمند
مانند پروانه بمیر ، دردناک ولی عاشق

بهروز جان سلام
بعد از خواندن مطلبت اشکم جاری شد و خدا می داند که لحظه ای جنازه بی سر شهید غیاث علی برایم تجسم شد اون وقتی که شهید شد ۵ تا بچه داشت که بزرگشون تقریبا ۱۰ -۱۲ سال بیشتر نداشت در اون روزی که ارزش نام بردی چهار دسته گل را برای خاکسپاری به نراق آوردن دو تای از آنها شهیدان غلامر ضا یوسفها بود هردو با یک اسم و یک فامیلی و در کنار هم در قطعه شهدا آرام گرفتند در سال ۶۵ در کنار علی کمره ای یه تئاتر جنگی در حسینه اجرا کردیم که این دو شهید در آن نقش اسیر جنگی را بازی می کردن خوب یادم هست به دست این دو نفر دستبند زده بودند و مرتب آنها را روی صحنه به زمین می کشیدند خاصیت دستبند هم جوری است که هر چه بکشی سفت تر می شود بعد از پایان نمایش دست هر دو بریده بود و از آن خون جاری بودظاهرا آنها آنجا با با خون خود عهد بستند که در کنار هم بجنگند و شهید شود . یادشان به خیر چه صفایی داشتند دلم برای یک لحظه با آنها بودن تنگ شده است از همه چیز و همه کس حرف می زدند الا دنیا بر عکس ما که به نتها چیزی که فکر نمی کنیم آخرت است . یک شب تو بسیج خوابیده بودم انتفاقی بلند شدم و دیدم شهید حجت الله ایزدی در حال نماز خواندن است صورتش مثل قرص ماه شب چهارده می درخشید با خودم گفتم واقعا راست است که میگن بچه ها وقتی که می خواهند شهید شوند نور بالا می زنند واقعا شهید ایزدی در هاله ای از نور گم شده بود و فردای اون روز به جبهه رفت و شهید شد .
یاد همشون به خیر چه دورانی بود همه سبقت میگرفتن برای شهدات ولی حالا چی ؟
خودم را میگم در لجن زار دنیا غرق شده ام .

آشنای غریب سه‌شنبه 10 مهر 1386 ساعت 07:43 ق.ظ

ولی جدا بهت میگم که اگه اون روز این کتکا را نمیخوردی الان اینقدر باحال نبودی
قبول داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شاید .
ولی خدا قسمت شما نکند . البته باحالیش را چرا .

حالا............... دوشنبه 9 مهر 1386 ساعت 09:40 ب.ظ

یه لینک توپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ
http://naragh.ir/images/week/week.jpg

گلپسر دوشنبه 9 مهر 1386 ساعت 06:09 ب.ظ

محمود جان بیخیال شو دیگه
آخه تو وبلاگم پارتی بازی مینکنی!!!!!!!!!!!!!!!!
ناراحت شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شوخی کردم
بابا داش احمد خیلی باحالتر از این حرفاس
مخلص شما و احمد و قاسم هم هستیم
باییییییییییی

ما احمد را معرفی کردیم تو پای قاسم را هم به میان آوردی !
ما هم مخلص شما هستیم باور نداری از محمد رضا بپرس!

امیر اردلان دوشنبه 9 مهر 1386 ساعت 04:38 ب.ظ http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1492964

اینم یه خبر از نراق در کیهان امروز است که با عکس در صفحه 11 کیهان چاپ شده بود
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1492964

امیر اردلان از توجهی که به اخبار نراق دارید نهایت تشکر را دارم بازهم به ما سر بزن

یه دوست دوشنبه 9 مهر 1386 ساعت 04:31 ب.ظ

آقا نوش جان اگر این کتکه نبود این خاطره هم نبود شانس آوردیم حاجی علی به احمد نزده اگر نه چیزی از این بیچاره باقی نمی موند .ولی در پایان می خواهم بگوییم بیایید همانند همون روزها در حفظ وآباد کردن شهرمان با همان شور وعشق همکاری کنیم و هم را در کارها و به خصوص حفظ شهرمان حمایت ویاری کنیم.

نگاه به ظاهر احمد نکن همیشه خرابکاریها را اون می کرد و کتکش را من می خوردم . ولی با اینحال احمد وقتی از جبهه برگشت شیمیایی عصبی شده بود و هنوز هم تاثیر اون در بدنش هست شما و دیگر کاربران برای تمامی این بچه ها که درد های ناشناخته دارند دعا کنید بلکه به برکت این ایام فرجی بشود .

پریا دوشنبه 9 مهر 1386 ساعت 12:00 ق.ظ http://www.pariyakermani.blogsky.com

سلام
میتونم بپرسم رابطه شما با نراق چیه؟

پریا رابطه من با نراق رابطه جوجه با اولین کسی است که می بینه و بهش دل می بنده من هم وقتی برای اولین بار چشم به این دنیا باز کردم دیدم که تو شهری به دنیا اومدم به اسم نراق . شهری که حاضرم به خاطر آبادانیش هر چه سرمایه و توان دارم خرجش کنم چون ارزشش را داره زادگاه فاضلین نراقی است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد