شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ
شهر من نراقmoradi naraghi

شهر من نراقmoradi naraghi

به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم و خواهم گذشتُ تا تو باشی برای همیشه در تاریخ

خاطره ای از خادمین بنت الجواد (ع)

بی بی زبیده خاتون

 

جمعه شبی در بهمن سال 75 ساعت 12 شب  بچه های هیات خادمین بنت الجواد (ع) کنار بخاری هیزمی داخل سالن شرقی  که تازه سقف آن زده شده بود خوابیده بودن ، من و مصطفی که بیدار بودیم و وظیفه داشتیم نگذاریم بخاری خاموش شود تصمیم گرفتیم که ظرف های شب را بشوریم  ، شیلنگ آب را آوردیدن داخل سالن و شروع کردیم به شستن هوا چنان سرد بود که تا مصطفی ظرف ها را کف مال میکرد و جلوی من می گذاشت تا من آب بکشم ظرف ها یخ میزد .بگذریم با چه زحمتی ظرف ها را شستیم . خستگی راه باعث شده بود که  بچه ها در همان هوای سرد به خواب بروند و سرما را احساس نکنن . آقای مهدیزاده از سر و صدا ظرف ها بیدار شد وضو گرفت و وارد حرم شد به ما هم گفت بیایید تا در این خلوت شب دعایی بخوانیم .

خدایا چه شب عجیبی بود دعا را که شروع کردیم متوجه شدیم  تو تاریکی بچه ها کم کم بیدار شده و به جمع ما  اضافه میشن . دعا که تمام شد بچه ها تجدید وضو کردن و به نماز شب مشغول شدن و تا نماز صبح در تاریکی حرم صدای هق هق گریه و مناجات می اومد . نماز صبح را  که خواندیم دلمان نیامد دعای ندبه را نخوانیم  . ندبه که تمام شد مهدی کمره ای صبحانه را که نان و پنیر و سیب زمینی بود آماده کرده بود . جای شما خالی خوردیم و خوابیدیم .

ساعت 9 بود که حاج آقا مهدیزاده بیدار باش زد و همه رفتیم با تراکتور عمو عابدین از بیابانهای اطراف سنگ جمع کردیم . این بچه ها با چه شور و حالی  کار میکردن و آقای مهدیزاده هم همزمان که سنگ جمع می کرد مباحث اخلاقی و معرفتی را در کنار خاطرات بچه های جبهه و جنگ تدریس می کرد .نزدیک ظهر که شد آمدم امامزاده تا ناهار بچه را آماده کنیم . مهدی کمره ای و مصطفی محمودی هم بودن دو تا مرغ را گذاشتیم تو قابلمه و رب و ادویه و هم به آن اضافه کردیم ، سیب زمینی هم سرخ کردیم و دو تا کنسرو لوبیا هم گرم کردیم  برنج هم نداشتیم ،بچه ها که اومدن اول رفتن سراغ نماز جماعت بعد از نماز سفره که پهن شد نزدیک به 20 نفر سر سفره بودیم . دو تا مرغ و دو تا کنسرو برای بیست نفر آدمی که از صبح تابحال سنگ جمع میکردن چیزی نبود. من و مهدی کمره ای به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم که چطور این غذا را تقسیم کنیم که به همه برسد .

غذا تقسیم شد و به همه رسید و همه هم سیر شدن  و هنوز هم با گذشتن 11 سال از این ماجرا بعضی ها هنوز خاطره طعم آن غذا را تعریف می کنن .

این خاطره را نوشتم تا بگم که در اون سالها که ساختمان امامزاده بیقوله ای بیش نبود و هیچ امکاناتی نداشت تعدادی بچه که متوسط سنی آنها ار بیست سال تجاوز نمی کرد در کنار مردی بزرگ و بازمانده از کاروان شهدای جنگ ( حجت الاسلام مهدیزاده ) با دست خالی در آبادانی این امامزاده تلاش کردند و حالا که این مرکز به پایگاهی بزرگ تبدیل شده است عمرو عاص های تاریخ قصد دارند که از این جریان به وجود آمده نهایت استفاده را در  باز کردن عقدههای روانی، سیاسی و کمبود های خود  بنمایند و به همین دلیل چند سالی است که به اشکال مختلف در رشد و توسعه امامزاده اخلال می نمایند . 

اینها فردای قیامت چه جوابی برای اهل بیت عصمت و طهارت دارند و با چه رویی انتظار دارند مورد شفاعت قرار بگیرند ؟ 

نظرات 13 + ارسال نظر
محمد شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 05:07 ب.ظ

آقای مرادی من یکی از همان بچه هاهستم ولی هرچی فکر میکنم شمارایادم نمیاد !
ولی تقبل الله

سلام همان بهتر که به یاد نیاوری اخوی
خیلی چیز مهمی را از دست ندادی !
التماس دعا

مصطفی دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام مجدد
تقدیم به بی بی
اندر سر ما خیال عشقت هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآید در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد چون گوهر اشک غرق خون باد
هر جا که دلیست در غم تو بی صبر و قرار و بی سکون باد
هر دل که ز عشق توست خالی از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ دور از لب مردمان دون باد
علی یارت

شهروند سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 01:31 ب.ظ

نه خیر همه از شور و حال افتاده اند
منو بگو که تو این وبلاگ دنبال چند تا مرد می گردم تا عمرو عاص را از حرم امامزاده بی بی زبیده خاتون بیرون کنند .
فقط بلدیم پشت ماشینامون بنویسیم : بیمه بی بی زبیده خاتون
آخه نذارید دهن من باز بشه ...

یه سر به امامزاده بزنید منظور منو می فهمید .
ضمنا آدرس باغ عزیز را هم همه بلدند
تو سایت که نمیشه آدرس داد
غریبه ها می فهمند
شلوغ میشه چیزی به کسی نمی رسه
زمانش هم هر کی هر وقت دونست بره ترتیبشا بده

ضمنا این خاک بام نراق به ۱۰۰ تا ایزوگام دلیجان می ارزه
حیفه که ...

شهروند جان
همه کارهای نراق همینطوریه هر کی هر حرفی میزنه خودش باید تا انتها ش بره تک و تنها پس خودت را اذیت نکن و منتظر نباش باغ عزیز بشه اردو گاه جنگ . خدا رحمت کنه شکری هاشم را دیگه نراق شکری هاشم نداره عوضش تا دلت بخواد آدم محافظه کار داره که حاضر نیستن قدم از قدم بردارند .

دوست ققنوس جمعه 23 آذر 1386 ساعت 09:51 ب.ظ

صحبتی برای ققنوس
سلام برادر. خالی بندی که کنتور نداره. اصلش تو را تو این مکان ها راه نمی دادند. اون زمانها تو به سیب زمینی می گفتی دیب دمینی .
اقای مرادی خواهش می کنم این مطلب را بالا ببر.

نه بابا ققنوس خیلی هم بچه نیست خیلی از اون سالها نگذشته حالا اگه به سیب زمینی میگفته دیب دمینی به خاطر اینکه از اول زبونش شل بود .
ولی الحمد الله حالا برا خودش مردی شده .

شهروند پنج‌شنبه 22 آذر 1386 ساعت 08:54 ق.ظ

سلام به خادمین واقعی اهل بیت عصمت و طهارت (علیهما السلام)
از اینکه مرا درک کردی که چی می کشم ممنونم .
ولی این مرا راضی نمی کند .
از عموم جوانان غیور نراق می خواهم برای این مرد مزخرف فکری بکنند . اگر مردانگی و غیرتمندی در نراق هست کاری بکند .
به قول عزیزی : « سالیان بعد نسل به جا مانده از ما به چه چیز ما یا کدام کارمان افتخار کنند ؟»
پس بیائید مایه افتخار خود و شهرمان باشیم .

لذا از کلیه علاقمندان دعوت می شود برای پذیرایی از شخص مورد نظر در بالاخانه باغ عزیز حضور به هم رسانند .
زمان : هر کسی هر وقت تونست بیاد .
منتظر اقدام عاجل بر و بچ هستیم .

آدرس و کروکی باغ عزیز لطفا؟‌
این همان باغ معروف قمار بازهای قدیم نراق نیست ؟
فکر نمی کنی چاله خاکه بوم بهتر باشه ؟
چون اونجا خاک برای بر سر همدیگه ریختن زیاده یه خاکی تو سرمون میریزیم. برای اینکه پیش نسل آینده شرمنده نباشیم که هستیم !!!

شهروند چهارشنبه 21 آذر 1386 ساعت 09:27 ب.ظ

من خوشحال شدم وقتی دیدم هستند کسانی که به این وبلاگ سر میزنند و به نوعی با من خاطرات مشترک دارند.
انشاءالله خداوند اجر زحمات شما بدهد .
اما ... خاک بر سر من شهروند که باید خاطراتم و خاطرات دوستانم و سختی و مرارتهای دوران تحولات ساختمانی بنای امامزاده فاطمه صغری بنت امام جواد علیه السلام (بی بی زبیده خاتون (س)) را از زبان کسی بشنوم که حتی حضور فیزیکی هم در آنجا نداشته است .
ناراحت نشوید شما را نمی گویم که در این وبلاگ خاطره نقل کردید . نه !
آن .... را می گویم که چون موشی که به سوراخی خزیده باشد در اطراف امامزاده رحل اقامت افکنده و وقتی زوار از راههای دور و نزدیک به آنجا مراجعه می کنند بدو بدو به استقبال آنها رفته و می گوید : اگر بدانید اینجا را با چه زحمتی ساخته ایم و . . .
امکانات نبود آب نبود برق نبود و مرتب در میان صحبتهایش تکرار می کند دلیجان دلیجان و بعد از نظر روانی برای زائران جا می افتد که به دلیجان آمده اند .
کاری که اسرائیلی ها کرده و می کنند.
باز هم می گم خاک بر سر من و امثال من که اجازه داده ایم این مرد مزدور مزور مزدبگیر مزخرف بیاد اونجا مستقر بشه .
خدایا تو خود شاهدی که چه کسانی برای اهل بیت و بچه هایشان چه کردند و برخی هم برای به نان و نوا رسیدن چه می کنند .
چیه بابا چرا ناراحت می شوید ؟
منظورم .......... جاسوس ...... است که این کارها را می کند .
خدا جفتشان را به آنچه که مستحقش هستند گرفتار کند
آمین یا رب العالمین

شهروند جان باید من را ببخشی که مجبور شدم دو جای مطلب شما را نقطه چین کنم .
باور کن که ارزشش را ندارن اسم نحسشون توی وبلاگ بیاد .

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 آذر 1386 ساعت 02:30 ب.ظ

داش محمود اینقدر سوتی نده
سال شرقی غربی که نیست
میشع سالن جنوبی یا شمالی

سالن تقریبا در ظلع شرقی قرار داره فکر نکنم سوتی داده باشم
عزیز

یاد سه‌شنبه 20 آذر 1386 ساعت 09:44 ق.ظ

مقام دنیا محک بسیار قوی برای شناخت افراد است و معمولا حب به دنیا و مقامات دنیوی از سنین ۴۰ به بعد شروع به رشد میکند و افرادی را با خود به این طرف و آن طرف میکشاند. خیلی قشنگ خاطره آن روزها را بیان کردی . یادم نرفته که با چه زحمتی چوب بادام خشک تهیه میکردیم تا هیزم بخاری را آماده کنیم یک بار هم که با چند نفر مشغول خرد کردن چوب بودیم (البته خرد کردن چوب با زور بازو و بلند کردن سنگ بزرگ و پرتاب کردن روی چوب بود) به یک باره تکه چوب جدا شده ای بر فرق یکی خورد از یک طرف سر خونی بود و از طرف دیگر خنده های همراه با نگرانی تعدادی دیگر . یادم نرفته که در صبح جمعه رمز ما با آقای مهدیزاده برای آماده شدن برای توزیع صبحانه این بود که در آخر دعا آقای مهدیزاده میگفت ُُگروه سبحانی و ما متوجه میشدیم که ۵ دقیقه بعد دعا تمام میشود و باید صبحانه بدهیم .یادش به خیر آن روزها ُآن بچه های باصفا آن موقعیت بی ریا . ما شک نداریم که شاید افراد برای ما نقش بازی کنند و خود را مرید بدانند ولی خدا بهتر از من و شما و همه میداند که آن گروه با صفا چه زحماتی در سرمای زمستان با عشق کشیدنند ولی حالا آن مکان مقدس میدان تاخت و تاز برای نامحرمانی شده که اگر دستشان میرسید گنبدو ضریح مطهر این امام زاده را به جایی دیگر منتقل میکردند .خدا لعنت کند قوم ... را

آنقدر زیبا نوشتی که هر چه برایت بنویسم جسارت خواهد بود
متشکرم
بازهم به ما سر بزن
التماس دعا

مهفا سه‌شنبه 20 آذر 1386 ساعت 09:08 ق.ظ http://www.mahfa.blogfa.com

سلام و خسته نباشید
ما دیشب از طریق شبکه 2 با این امامزاده آشنا شدیم
و خیلی خیلی مشتاق شدیم
اما امکان اینکه حتی یه روزی هم اونجا باشیم خیلی کمه..
از شما که اونجا مشرف میشین می خوایم که سلام ما رو به ایشون برسونید...و التماس دعا

حتما نائب الزیاره شما خواهیم بود البته اگر ما را آنجا راه بدهند .
دنیا پرستان حالا که امامزاده به رونقی رسیده مثل بختک خودشون را آنجا پلاس کردن و زالو وار در حال مکیدن خون افرادی هستند که با قلب خود امامزاده را باور کردن نه با گنبد و گلدسته و ظریح و زائر

سعید دوشنبه 19 آذر 1386 ساعت 09:10 ب.ظ

حاجی بر پدر و مادر امرو عاص ها لعنت .
سعد بن ابی وقاص ها که بنیانگذار نفاق بودند هم باید نام می بردی .
چه جمعی داشتیم این دنیا پرستان مجسمه عقده ریاست و مقام آنرا از هم پاشیدند و پای جوان ها را از بی بی قطع کردن تا خودشان راحت تر ریاست کنند .
هی میگی فحش نده ولی یه مطالبی می نویسی که نمیگذاری دهان آدم بسته باشه و داغ دل ما را تازه می کنی .
منم از اون مرغ خوردم و هنوز هم طعم آن زیر دندانم هست و دلم برای آن دوران و آن لحظه ها تنگ شده .
حاجی به نظر تو میشه یک بار دیگه دور هم جمع بشیم و برای بی بی سنگ جمع کنیم .

سعید جان من و تو دیگه محمود و سعید سال ۷۵ نیستیم پس این آرزو را از دلت بیرون کن .
البته اگه اسم واقعی تو سعید باشه !!!!!

ققنوس دوشنبه 19 آذر 1386 ساعت 08:06 ق.ظ

سلام
یاد آن روزها و شبها به خیر
هرازچند گاهی ما نیز جزو یاران عاشورایی آن دوره میشدیم و با پای پیاده به سمت بی بی می رفتیم هر چند که طفلی بیش نبودیم و با زحمات فراوانی خور را در این گروه جای دادیم و بهتر بگویم این گروه قشنگ ما را در خیل یاران خود پذیرفت .
اما افسوس که دست ناملایم روزگار و خودخواهی ها و زیاده خواهی های اشخاصی که در جریانش هستی گروه نازنین را از هم پاشاند و خوشا به حال انانی که هنوز در این صراط گام بر میدارند .
هنوز صدای هق هق گریه های مصطفی در گوش من طنین انداز است و هنوز طعم تخم مرغ و سیب زمینی های شبانه در کنار بخاریهای هیزمی.
خدایا بار دیگر نصیب کن لذت عبادت را آمین

قنوس
سلام
خدا ما را خیلی دوست داشت که برایمان آن دوران را ایجاد کرد تا در طول زندگی به یاد آن صداقت ها و پاکی ها لحظاتی در گذشته خود سیر کنیم و به قول معروف حالش را ببریم .
بی بی هم بین بچه ها گرد محبت پاشیده بود ولی ما با اصرار بر گناه این گرد را از تن خود پاک کردیم که بگیم دیگه بزرگ شدیم . دیگه گریه هق هق کردن برامان افت داشت و سیب زمینی خوردن کسر شان .
ولی با همه این حرف ها ما که هنوز مخلص بی بی هستیم و هر چه که داریم را صدقه سر آن دردانه امام جواد (ع) است .

سینقانی یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 03:22 ب.ظ

حاجی جان سلام
ماهم از این کارها زیاد کردیم ولی آخرش مجبور شدم بیام تو چراغ برق شاگردی !!
بنظرم مملکت این جور کارها درست نمی شه .

علیک سلام سینقانی .
سینقانی تو چراغ برق چه میکنه ؟
معلومه که از اینجور کارها نکردی وگرنه الان مثل ما بودی !!!
به وبلاگ خوش آمدی .
حتی اگه سینقانی باشی .

گل شنبه 17 آذر 1386 ساعت 05:08 ب.ظ

بابا داش محمود اینجور که معلومه تو نویسنده خوبی هم متونی باشی
از یه دل من آب افتاد از یه طرف به شما غبطه میخورم که اینقدر روزگاری با بر و بچ حال میکردین
ولی چه زود گذشت
یادش به خیر
یعنی دوباره اون روزا بر میگرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیدوارم اون همه عشق و محبتا دوباره ببینم

گل
سلام
دیر به دیر سر می زنی ؟
دیگه اون روزها بر نمیگرده باید قدر حال را داشت ۱۰ سال دیگه به حالا غبطه می خوریم .
دنیا یعنی همین حسرت خوردن از گذشته .
از اینکه بنده را قابل در نویسندگی دانستی متشکرم اگه کسی نویسنده هم نباشد با تشویق های شما نویسنده خواهد شد .
ممون تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد